رزمندگان جوان

رزمندگان جوان
به عشق حسین (ع) دفاع همچنان باقی است ...

شهید ولی الله استرابادی تازه داماد، همسرش قران را نگه داشته، تا ولی الله را؛ از زیر قران رد کند. ولی الله قران را که بوسید، گفت: یک امانتی برایت گذاشته ام لای قران؛ و رفت...

در وصت نامه اش نوشته بود: « بچه های عاشق امام حسین، حسینی شهید می شوند. من شهید ولی الله استرابادی، از اصحاب کربلا چون مولایم سیدالشهداء؛ سر از بدنم جدا می شود؛ صبور باشید، صبور...»

عملیات رمضان بود، روز سوم عملیات یک ترکش می خوره به گلوی ولی الله، سر از بدنش جدا می شود.

نیمه های شب بود که ولی الله را آوردند، معراج الشهداء سپاه گرگان، رفتم توی کانتینر، تابوت شهدا را توی تاریکی ور انداز کردم. گنبد. مینودشت. آزاد شهر.

راننده پک عمیقی به سیگارش زد و گفت: برادر یک شهید سهم شماست. اشتباه نکنی. چراغ قوه را روشن کردم. روی تابوت نوشته بود: شهید ولی الله استرابادی «عضو رسمی سپاه گرگان» فرزند: رفیع. متولد: 1341 شهادت: شلمچه.

تابوت را باز کردم، شهید سر نداشت. صدا زدم نیروی کمکی. دو تا از بچه های سپاه آمدند. تابوت شهید را آوردم توی اتاق خودم، اتاق کوچکی که معراج شهدای شهر بود. تابوت را گذاشتم. روی کاناپه کنار تابوت، از خستگی خوبم برد، هنوز دو ساعت نخوابیده بودم که دلم بیدارم کرد.

نیمه شب رفتم توی شهر، روی بلوارها. زیبا ترین و خوش بو ترین گل های شهر را چیدم. مرد نیروی انتظامی، گشت شیفت شب. جلوی ام را گرفت.

گفتم: با من بیا توی سپاه. معراج الشهدا، من این گل ها را برای تابوت شهدا می خوام. مامور نیروی انتظامی محکم ادای احترام کرد. یک شاخه گل زیبا چید انداخت توی سبد من.

از آنجا با همان سبد یکراست رفتم منزل یک عکاس؛ مرد چاق عکاسی باهنر در حیاط را باز کرد چشمانش را مالید. گفت: شهید دارید. عکس را دادم. پشت دیوار خانه اش نشستم. نیم ساعته عکس را برایم قاب کرد. قاب چوبی را گرفتم. تشکر کردم. تندی آمدم توی سپاه، قفل در معراج را باز کردم.

معراج محرمانه بود. داخل شدم. سلام کردم. به شهید. اذان صبح بود. نماز صبح را خواندم. کوزه گلاب عطر را از روی رف برداشتم.

گلاب و عطر زدم به شهید، بوی خوشی فضا را پر کرد. رفتم توی نماز خانه، چند تا از بچه های پاسدار امدند.

دیگه آفتاب  هم زده بود. تابوت را گذاشتیم توی محوطه، صبحگاه بود. مراسم ادای احترام و سرود برگزار شد.

اول صبح خانواده شهید آمدند. تشیع جنازه بود، بلندگو روضه امام حسین را می خواند و شهر داشت خودش را برای تشیع شهید آماده می کرد. خیل زیادی از مردم شهر، جلوی سپاه جمع شده بودند.

وقت وداع رسیده و خانواده می خواستند با شهید والله استرابادی خدا حافظی کنند. مگه می خواد بره جبهه... داره میره بهشت. همه تابوت می بوسند. همسرش آمد جلو گفت: باید تابوت را باز کنید.

نگذاشتیم همسرش جنازه را ببیند، سر در بدن نداشت، مثل امام حسین، ولی الله آخه غسل  هم نداشت،
همسر ولی الله با تمنا آمد جلو، در تابوت را باز کردم.

گفتم: خواهر! این شهید غسل نداشت، صبوری می خواهد.

گفت: «من زینب ام» خم شد روی سر بریده تازه داماد، ولی الله شوهرش داخل تابوت، رگ گردن خونی همسرش را بوسید.

صدای تکبیر و صلوات محوطه را پر کرده بود. توی دلم گفتم: «السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین الشهید...» دنبال شهید راه افتادم.

 

 
 
MHARACH.jpg

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

[ چهار شنبه 11 آبان 1390برچسب:, ] [ 15:35 ] [ عاشقان راه ولایت ] [ ]
درباره سايت

اگر بندبند استخوان‌هایمان را جدا سازند، اگر سرمان را بالای دار برند، اگر زنده زنده در شعله‏‌هاى آتشمان بسوزانند، اگر زن و فرزندان و هستی‌مان را در جلوى دیدگانمان به اسارت و غارت برند، هرگز امان‌نامه کفر و شرک را امضا نمی‌کنیم ...
آخرين مطالب
شهادت نامه
امکانات وب

ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 121
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 121
بازدید ماه : 165
بازدید کل : 17512
تعداد مطالب : 165
تعداد نظرات : 19
تعداد آنلاین : 1